امیر هنرمند

افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: مرسده

کتاب مرجع: افسانه‌هایی از روستاییان ایران - ص ۱۱۳

صفحه: ۲۵۳ - ۲۵۵

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: امیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: صاحب مسافرخانه

این قصه درباره بزرگداشت هنر و هنرمند است. و از آنچه در ابتدای قصه آمده، ظاهراً قصه ای است آذری. نثر قصه ساده است.

صدها سال پیش در آذربایجان امیری زندگی می‌کرد که بسیار هنردوست بود. روزی دو تن از رعایا به منظور حل اختلافی که با یکدیگر داشتند نزد امیر آمدند. یکی از آن‌ها زرگری هنرمند بود و دیگری مردی بی‌کاره. پس از آن‌که حرف‌هاشان را زدند امیر فهمید که حق به جانب مرد بی‌کاره است. اما دستور داد مرد بی‌کار را تنبیه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امیر از این‌گونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسید. امیر پس از این که حاضرین رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من می‌دانم که حق به جانب مرد بی‌کاره بود. ولی برای حکمی که کردم دلیل دارم. چند سال پیش اتفاقی برایم افتاد که تصمیم گرفتم همیشه از هنرمندان حمایت کنم. حتی اگر آنها گناه‌کار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بیاموزند. سال‌ها قبل که پدرم زنده بود، روزی مشغول گفت‌گو درباره صنعت بود. من مشتاق شدم که هنری بیاموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزایای هنر خویش را باز گفتند. من از هنر قالی‌بافی خوشم آمد و در این کار ورزیده شدم. روزی با جمعی از همسالانم به فایق سواری در دریا رفتیم. طوفانی سخت در گرفت و قایق ما را شکست. به جز من و دو تن از دوستانم بقیه غرق شدند. ما به تخته پاره‌ای چسبیده بودیم. پس از چند روز با امواج دریا به ساحل رسیدیم. مدتی راه‌پیمایی کردیم تا به شهر بغداد وارد شدیم. من چند انگشتر گران‌ها داشتم. آن‌ها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانه‌ای رفتیم تا غذا بخوریم. صاحب مسافرخانه تا ما را دید گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستید و اینجا جای مناسبی برای شما نیست. من خانه تمیزی سراغ دارم که شما می‌توانید در آن‌جا راحت باشید. ما قبول کردیم و به آن‌جا رفتیم. آن مرد را برای تهیه غذا فرستادیم و مشغول تماشای تصاویری که به در و دیوار نقاشی کرده بودند شدیم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالی افتادیم. صاحب مسافرخانه با شمشیری که در دست داشت داخل گودال شد. فهمیدیم که آنها افراد را فریب می‌دهند و به آن مکان می‌آورند و می‌کشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم می‌فروشند. قبل از این که مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشی پول زیادی نصیب تو نمی‌شود. ما همگی قالی‌بافان ماهری هستیم و می‌توانیم هر هفته یک قالیچه کوچک ببافیم و به تو بدهیم تا بفروشی. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتی با وسایل قالی باقی برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته یک قالیچه کوچک تحویل آن مرد می‌دادیم. روزی به فکرم رسید که به زبان عربی پیامی روی قالیچه بنویسم. حدس می زدم ممکن است قالیچه را برای فروش نزد خلیفه هارون الرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همین کار را کردیم. مرد آشپز که دید قالیچه بسیار زیبا بافته شده آن را یک راست به بارگاه خلیفه برد. خلیفه به قالیچه نظر انداخت و پیام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خلیفه رفتیم. مرد آشپز که منتظر پول قالیچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزید. وقتی خلیفه از او پرسید اینها را می‌شناسی گفت نه. به دستور خلیفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چیز را بگوید. خلیفه دستور قتل مرد را داد و وقتی از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقداری تحفه و سوقاتی و به همراهی پنجاه سوار به سرزمین خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم به سبب آن است که مرد هنرمند در کشور بیگانه نیز فقیر و درمانده نمی ماند و خود را نجات می‌دهد

Previous
Previous

الاغ آوازه خوان و شتر رقاص

Next
Next

انگله من، دنگله من، منگله من